چشمهای دشمن

نویسنده: ایتالو کالوینو
زمان: 00:18:42
به اشتراک گذاری:
4.6
اپیزودهای این قصه
چشمهای دشمن
خلاصه:

یک روز صبح پیترو داشت در خیابان قدم می زد. مدتها بود که او فکر می کرد کسی بدون اینکه دیده شود دارد او را تعقیب می کند. به یکباره سرش را برگرداند. به ندرت کسی در آن حوالی دیده می شد. آنروز یک صبح پاییزی معمولی بود با آفتابی مختصر. احساس کرد نیاز دارد در میان مردم باشد. به طرف خیابان شلوغ تری رفت. سر پیچ خیابان…

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (15 votes, average: 4,60 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *