خیالاتی

نویسنده: فرانک اوکارنر
زمان: 00:26:02
به اشتراک گذاری:
3.58
اپیزودهای این قصه
خیالاتی
خلاصه:

سر راه مدرسه ی ما سربازخانه‌ای وجود داشت که من هر روز جلوی در پادگان به تماشای آنجا می ایستادم و دیر به مدرسه می رسیدم، اما هیچ گاه دروغ نمی‌گفتم و چون کتاب زیاد می‌خواندم دلم می خواست شبیه به قهرمانان داستان‌ها زندگی کنم.
یک روز معلم متوجه دیر رسیدن من شد و بیشتر مرا زیر نظر گرفت. هر روز این فشار بیشتر می شد، اما من همیشه راست می گفتم. یک روز وقتی به مدرسه رسیدم، یکی از همکلاس‌هایم به نام گورمن را دیدم که از جیب کتی که به جارختی آویزان بود، چیزی بر می‌داشت. او با دیدن من حسابی جاخورد و …

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (19 votes, average: 3,58 out of 5)
Loading... چقدر این کتاب رو دوست داشتید؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *